مهدکودک
یک هفته ای که پارمیس میره مهدکودک مربی شون میگه خیلی دختر مستقلی با ذوق و شوق زیاد راهی مهد میشه قربونت برم که عاشق درس خووندنی ...
نویسنده :
مامان مژده
19:17
بازی کردن پارمیس با عروسکاش
از موقعی که پارمیدا به مدرسه رفته پارمیس تنهایی بازی میکنه چند روز پیش پارمیس سفره مخصوص بازیشو پهن کرد عروسکاشو چید دورش سفره چون کج بود کشیدم صافش کنم عروسکش افتاد ناراحت شد قهر کرد که چرا بازیمو خراب کردی؟من هم گفتم بابا جان میخواستم کمکت کنم!گفت تو فیلمتو ببین! خدا یا چه کنم با حرفای پارمیس اینم عکسای اون روز ...
نویسنده :
مامان مژده
16:50
ما دیگه چراغ خواب نداریم
دیروز خاله شهلا اومده بود خونه ما پارمیدا مدرسه بود ما هم مشغول حرف زدن در همین حین پارمیس اومد به خاله شهلا گفت بیا چراغ خوابمو ببین خاله هم گفت الان میام ولی یادمون میرفت بعد چند دقیقه ای دیدیم پارمیس اومد گفت:ما دیگه چراغ خواب نداریم! من سریع فهمیدم یه کاری کرده بدو رفتیم تو اتاق دیدم چراغ خواب نیست فقط یکی از دو شاخه های اون مونده تو پیریز خیلی ترسیدیم هرچی ازش میپرسیدیم چراغش کجاست میگفت نیست آخرش گفت انداختمش آشغالی ! خدا رحم کرد که اون باقی مونده تو پیریز رو نکشیده بود وگرنه.......... بدبخت میشدم فرشته ها مواظب پارمیس فضول...
نویسنده :
مامان مژده
10:39
عشق مهد کودکم
از روزی که مدرسه ها باز شده پارمیدا میره مدرسه پارمیس هم هر کاری که خواهرش میکنه انجام میده کیف پارسال پارمیدا رو پر از دفتر و مداد و اسباب بازی کرده همه جا با خودش میبره دیروز ظهر بعد از رفتن پارمیدا به مدرسه ما هم رفتیم بیرون کیف خرگوشیشم هم انداخت رو کولش رفتیم توی کوچه بعدیمون مهدکودک که پارمیس میگه مهد کودک من پارمیس گفت :مامان منو میبری مهد کودک من! من هم که خوشم اومد از گفتنش بردمش مهد . پارمیس سریع بدو کرد رفت تو کلاس پیش بچه ها شعر خووندن دست میزدن خلاصه دو ساعتی مهد بود بعد رفتم دنبالش نمیومد تا آوردمش خونه چند ساعتی طول کشید! کیف امسال ...
نویسنده :
مامان مژده
11:06
اول مهر 93
دیشب پارمیدا زود خوابید که صبح بیدار شه بریم مدرسه من هم بعد از خوابوندنشون نشستم کتاباشو جلد کردم گوشیمو روی زنگ گذاشتم بعد خوابیدم صبح پارمیدا از خواب بیدار شد صدام کرد مامان دیرم نشه من هم پریدم ساعت اتاق خوابیده بود ساعتش 9 بود خیلی ترسیدم بعد دیدم ساعت 6 بود گفتم مامان بخواب وقت زیاد داریم ولی نخوابید ده دقیقه ده دقیقه منو صدا میکرد من دیگه از خواب ناامید شدم بلند شدم دیدم لباساشم پوشیده صبحانه خورد و بعد رفتیم مدرسه (مدرسه خیلی نزدیک خونمونه) خیلی هیجان داشت پارمیدا رفت داخل مدرسه مامانا رو راه ندادن برای همین من برگشتم خونه پارمیس هم...
نویسنده :
مامان مژده
8:15
هیولا
پارمیس کارتون بن تن رو خیلی دوست داره روش تاثیر گذاشته شبا میترسه میگه هیولا میاد بهش گفتم تو که پسر نیستی بن تن پسرونس میگه منم پسرم دیگه دیشب وقتی خواستیم بخوابیم بغلش کردم دیدم عینک آفتابی زده گفتم : تو تاریکی عینک زدی چرا؟ گفت: آخه هیولا منو نبینه!!!!!!!!!!!!!!!!!! امروز با باباش رفتن بیرون خرید به باباش گفته برام چراغ خواب بخر نترسم بابایی هم براش خریده بود! ...
نویسنده :
مامان مژده
23:30